چون سنگها صداي مرا گوش مي کني
سنگي و ناشنيده فراموش مي کني
رگبار نوبهاري و خواب دريچه را
از ضربه هاي وسوسه مغشوش مي کني
دست مرا که ساقهء سبز نوازش است
با برگ هاي مرده همآغوش مي کني
گمراه تر از روح شرابي و ديده را
در شعله مي نشاني و مدهوش مي کني
اي ماهي طلائي مرداب خون من
خوش باد مستيت، که مرا نوش مي کني
تو درهء بنفش غروبي که روز را
بر سينه مي فشاري و خاموش مي کني
در سايه ها ، فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سايه از چه سيه پوش مي کني ؟
نظرات شما عزیزان:
|